کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

برای کیان عزیزم

خونه بابا بزرگ

پسر گلم چند روز پیش با مامان جون و خاله مهدیس رفتیم خونه بابا بزرگ مامان که شما میشی نتیجشون. اونا تو خونشون یک میز دارند که وسایل چایی و پذیرایی قدیمی را گذاشتند و نمیدونم چطوری بود که شما تا حالا این میز  را ندیده بودی و ایندفعه کشفش کردی و از اول تا اخری که اونجا بودیم پای میز ایستاده بودی و با همه چیز هم کار داشتی و این یعنی مامانی هم از اول تا آخر کنار میز وایساده بود: اینا دیگه چیه؟ بزار آب بریزم تو سماور شیرش یکم سخت باز میشه ها! میشه این سینی را یزارم اینجا؟ ...
27 شهريور 1391

تفریح جدید کیان

تفریح جدید موشم شده شکنجه گوشی ما! از صدایی که از خوردن وسایل روی شیشه ایجاد میشه لذت میبری و عجیبیش اینه که لذتت با ترس هم همراهه. اولین بار که اینو فهمیدی داشتی توی اتاق خواب با شیشه های لاک مامان بازی میکردی و چون برای تولدت میز تلویزیون را برده بودیم توی اتاق رفتی سراغش و شیشه های لاک را زدی روی میز. اول کلی ترسیدی ولی بعد یا از صداش یا از عکس العمل من و بابایی خوشت اومد و دیگه شد تفریح کیان. حالا هر چیزی که دستت باشه را روی شیشه میزها میزنی و چه شکلکهایی که از خودت در نمیاری............. کیان داره شیشه قطره آهنش را میخوره و توی دلش نقشه های شیطانی میکشه: شروع میکنه به زدن شیشه روی شیشه میز اینم قیافشه که در اثر صدای...
27 شهريور 1391

جوجه های خونه مادر جون

پسری تو عاشق جوجو های خونه مادرجونی و البته به اسم تو تو میشناسیشون و وقتی بهت میگند بریم توتو میری به طرف حیاط. پدر جون همیشه میبرتت و با هم بهشون دونه میدید و لوس شدی و هر وقت میری تو حیاط جای دونه ها را نشون میدی که یعنی بریم بهشون غذا بدیم. قصه اومدن این توتو ها خیلی باحاله و همش به خاطر توئه. مادر جون (مامان بابا مجید) عاشق سالم سازی و غذاهای سالم و سرخ نشده و طبیعیه و وقتی ٦ ماهی میشد که تو توی دل مامانی بودی، به این نتیجه رسید که شما وقتی به دنیا بیای بعد از ٦ ماه باید تخم مرغ بخوری و تخم مرغ بیرون هورمون داره و بده....تصمیم گرفت جوجه بخره تا بزرگ بشند و وقتی تو به سن تخم مرغ خوردن رسیدی بهت تخم مرغ بومی بده. کار راحتی نبود....
27 شهريور 1391

کیان و پتو عزیزش موشی

پسری بیشتر آدمها یک سری از وسایل شخصی شوناخیلی دوست دارند و به بعضیهاش هم علاقه خاصی دارند و همه جا با خودشون میبرند. مامان مهسا هم یک عروسک پیشی داره که اسمش ملوسه و خیلی دوستش داره. تو هم ملوس را می شناسی و وقتی بهت میگم ملوس کجاست میری و از روی تخت مامان میاریش. مامانی همیشه موقع خواب دوست داره ملوس پیشش باشه و تو هم دوست داری پتو زرد کوچولوت پیشت باشه. یک پتوی بامزه که موقع سیسمونی خریدن مامانی خیلی دوستش داشت ولی هیچ وقت فکر نمیکرد که تو اینطوری عاشقش بشی. بیچاره اولش که نو بود این شکلی بود: تو همیشه موقع خواب بغلش میکنی و می خوابی. و وقتهایی که خوابت میاد هم میری از لای نرده های تختت میکشیش بیرون و میاری میمالی به صورتت یعنی م...
20 شهريور 1391

کیان یکماهه شد

قد: ٥٧ وزن: ٣٠٠/٥ پسر گلم. امروز تو یکماهه شدی و مامانی برات کیک خوشگل خرید و ازت عکس گرفت. خیلی زود گذشت الان که فکر میکنم باورم نمیشه که ٣٠ روزه که به زندگی ما اومدی. توی این یکماه آزمایش تیروئید دادی و یک روز هم برای شنوایی سنجی رفتیم بیمارستان که خدا را شکر هیچ مشکلی نداشتی. مامان جون برای یکماهگیت  یک بلوز و شلوار خریده بود. بابا مجید هم یک دسته گل خوشگل رز و مریم برامون خریده بود. پسر کوچولو یک عالمه دوست دارم و دلم می خواد بهترین مامان دنیا برات باشم.   ...
17 شهريور 1391

کیان دو ماهه شد.

قد: ٦٠ وزن: ٧٠٠/٦ مامانی تولد دو ماهگی تو با تولد خاله مهدیس یکی شد و برای همین براتون توی رستوران شب نشین تولد مشترک گرفتیم. . پسر گلم الان دیگه با دقت به دستات نگاه میکنی و با عشق اونا را میخوری. ولی ٩٠ درصد مواقع داری دست چپت را میخوری و فکر کنم تو هم مثل مامان دست چپ باشی. دو روز هم هست که عروسکهای بالای گهوارتا می بینی و براشون ذوق میکنی و دست و پا میزنی . از تکون خودت اونا تکون می خورند و تو دوباره ذوق می کنی. منم میشینم و بهت میخندم.   ...
17 شهريور 1391

تولد کیان

  کیان عزیزم. صبح روز دوشنبه ٧ شهریور ساعت ٥:٣٠ صبح من و بابایی همراه مامان جون و خاله مهدیس به کلینیک خانواده بهارستان رفتیم. هوا کاملاً تاریک بود عزیزم این از معایب دکتر سحر خیز داشتنه! وقتی رسیدیم بیمارستان برای مامان پرونده تشکیل دادند و یک عالمه امضا و اثر انگشت گرفتند که معنی کلی همش این بود که اگه هر بلایی توی اتاق عمل سر من و تو اومد به خودمون مربوطه و نه هیچ کس دیگه. فکر نکنی من مامان سوسولی بودم و برای راحتی کار تصمیم گرفتم تو را با عمل سزارین به دنیا بیارم و لذت زایمان طبیعی را از خودم دریغ کنما. نه عزیزم من همه کلاسهای زایمان طبیعی را هم رفتم ولی خانم دکتر گفتند که شما زیادی توی دل مامان پرخوری کرد...
16 شهريور 1391

تولد یکسالگی

پسریکساله من، عکسهای تولدت را برات تو یک پست دیگه گذاشتم و اینجا می خوام برات شرح تولدت را بدم تا فکرنکنی همه چیز خیلی راحت انجام شده. مامانی تقریباً از اوایل تابستون شروع کرد به انجام کارهای تولدت و الان که فکر میکنم هیچی از تابستون نفهمیدم. انگارهمه حواسم به تو و یکساله شدنت بوده. تم تولدت را کفشدوزک انتخاب کردم چون خودم خیلی خیلی دوستش دارم و یک موقعی وقتی تو دل مامانی بودی هوس کرده بودم سیسمونیتو قرمز و مشکی و کفشدوزکی بچینم ولی خیلی زود پشیمون شدم. اول به خاطروسایل آبی و لیمویی که مامان جون خریده بود و بعد هم به خاطراینکه  یک عده از روانپزشکا میگند که رنگ قرمز و مشکی ارامش بخش نیست و نی نی را عصبی میکنه؟ تم تولدت شد کفشدوزک . ب...
8 شهريور 1391

پسرم یک ساله شد!

پسرم در کمال ناباوری من یکساله شد. بعضیاز وقتها توی زندگی یکسال به اندزه یک عمر طول میکشه و بعضی وقتها اینقدر سریع میگذره که قابل باور نیست. اتفاقی که امسال برای من افتاد. تمام سعیم را کردم تا از لحظه لحظه با کیان بودن لذت ببرم. سعی کردم دچار روزمرگی نشم و به داشتنش عادت نکنم. سعی کردم هر روز برام یک روز تازه باشه با یک عالمه اتفاقهای تازه. کارهای جدید و بزرگ شدنهای شیرین. الان که به پسر یکسالم نگاه میکنم به روزهایی فکر میکنم که دلم می خواست بدونم چه شکلیه، به لحظه اولی که دیدمش و در باورم نبود که این تا چند ساعت قبل توی دلم بوده. روزهایی که درد میکشیدم و شیر میدوشیدم تا حتماً پسرکم آغوز بخوره، به لحظه هایی که تمام سعیم را میکردم&...
7 شهريور 1391

چادگان دو روزه

سلام پسری. تعطیلات عید فطر امسال یک هفته قبل از تولد شما بود و ما با فامیلهای مامان جون رفتیم چادگان. چادگان یک منطقه تفریحی و ویلاییه که حدود ٢ ساعت از خونمون فاصله داره و  مامانی وقتی کوچولو بود خیلی خیلی اونجا را دوست داشت و بهش خوش میگذشت.حالا که بزرگ شدیم دیگه خیلی کمتر میریم ولی تعطیلات عید فطر رفتیم و اونجا بودیم. وقتی برگشتیم اینقدر حواس مامانی به تولد شما بود که وقت نشد عکساشو برات بزاره. شنبه بعد از ظهر راه افتادیم و یکشنبه اخر شب برگشتیم. البته به خاطر تعطیلی برگشتنه کلی تو ترافیک موندیم. اونجا خیلی شیطونی و دلبری کردی ولی شب اصلاً خوب نخوابیدی. فکر کنم چون هوا خیلی خنک تر از خونمون بود دوباره بینی کوچولوت گرفته بود ...
2 شهريور 1391